کرمانشاه نگین ایران و سرزمین عجایب

بیننده ی محترم لطفا از کل مطالب دیدن فرمایید

چهار شنبه 20 دی 1398برچسب:, :: 15:41 :: نويسنده : علی زین الدینی

 

استان کرمانشاه با جمعیت بیش از2میلیون نفر هشتمین شهر پرجمعیت و کلانشهر ایران است(تهران.مشهد.اصفهان.تبریز.اهواز.قم.شیراز.کرمانشاه).شهرستان کرمانشاه بیش از 1میلیون نفر جمعیت دارد(براساس سرشماری سال1390)

در گذشته دومین پایتخت ساسانیان بوده‌است و از همین دوره آثار بسیار زیاد و ارزشمندی در این استان مانند     تاق بستان(طاق وسانکتیبه بیستون و معبد آناهیتا باقی مانده‌است و در طی سده‌های گوناگون نیز به دلیل جایگاه ویژه راهبردی کرمانشاه، این شهرستان دارای اهمیت ویژه‌ای بوده‌است. امروزه نیز از مهم‌ترین شهرهای غرب ایران به شمار می‌رود.

در سالهای 1300 تا 1320 با روی کار آمدن رضاشاه حکومت مرکزی توانست تا اندازه‌ای نفوذ و قدرت خود را در سراسر ایران تأمین نماید. در این زمان سنندج بخشی از استان پنجم (استان کرمانشاهان بود). از سال 1340 به بعد استان کرمانشاه تقسیم شد به استان کردستان و استان کرمانشاهان و سنندج به عنوان مرکز سیاسی و اداری استان کردستان.درسال1346شهرستان خرم آباد از استان پنجم جداشد و درسال 1348 فرمانداری لرستان تاسیس شد و استانی مستقل را تشکیل داد.در سال1353 شهرستان های ایلام.ایوان.مهران.دهلران.دره شهر از کرمانشاهن جدا شد

اما هنوز که هنوزه استان های همدان ایلام کردستان و لرستان از لحاظ{تامین برق.گاز.آب.فردگاه بین المللی.        نیروی هوایی و زمینی ارتش ارشد در غرب.سپاه کامل نبی اکرم(ص) قرارگاه نجف اشرف.تیپ یگوپ ناجا(یگان ویژه پاسداران نیروی انتظامی)}از کرمانشاه تامین میشود.

کرمانشاه در سال1333صاحب فرودگاه شده.درزمان محمدرضاشاه صاحب نیروی هوایی ارتش شده.کرمانشاه بعدازشیراز مسجد سلیمان سومین شهری بود که صاحب پالایشگاه شد.کرمانشاه قراربود در سال1351صدای صوت قطار را بشنود اما با آمدن انقلاب و جنگ تحمیلی اجرایی نشد دوباره قرار بود در سال1380 قطار به کرمانشاه بیاید اما بودجه اش را برای مشهد میبرند.کرمانشاه در زمان جنگ بیشترین خسارت را خرده حتی از استان خوزستان هم بیشتر.عملیات مرصاد یکی از مهمترین عملیات های کشور بوده که منافقین از عراق برای از بین بردن ایران آمدند حتی طوری بود که میخواستند نهار را از تهران بخورند اما با فرماندهی بسیار عالی شهید صیاد شیرازی و همراهی نیروی هوایی و هوانیروز کرمانشاه از اسلام آباد غرب جلوی آنهارا گرفته و به درک واصل کردند.در این عملیات منافقین شهرستان های:قصر شیرین.سومار.گیلان غرب.کرند.سرپل زهاب و اسلام آباد را گزرادنه و برای نابودی کرمانشاه می آمدند امه به هدف کورشان نرسیدند این عملیات طوری بود که شهرستان های قصرشیرین و سومار به کلی کلی نابود شدند و با خاک یکسان شدند اما با همت دلیران کرد دوباره باز سازی شد ولی این قصرشیرین قصرشیرین قبلی نبود.

 

 

چهار شنبه 20 دی 1398برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : علی زین الدینی

کرمانشاه

به سبب موقعیت خاص اقلیمی و بارندگی به موقع و کافی از مناطق شمال غربی تا جنوب شرقی استان کرمانشاه یعنی از ارتفاعات اورامانات تا منطقه زردلان و هلیلان دره های پوشیده از جنگل و مراتع پربرکتی وجود دارد.

این دره ها چون دارای آب و هوای معتدل با مناظر زیبای طبیغی است برای اطراق و تفریح و وجود ایلات در حال کوچ بهترین نقاط تفریحی ایران است و همیشه یکی از شکارگاه های تراز اول ایران محسوب می شده است . جنگلهای این استان عموماً از جامعه بلوط بومی ایران تشکیل یافته .


شهرستان کرمانشاه با وسعت تقریبی 8547 کیلومتر مربع به عنوان شهرستان مرکز استان دارای اهمیت استراتژیک می باشد به صورتی که بعد از مسافت از این شهر تا مرز خسروی ( کشور عراق ) تا مرکز استان کردستان ، تا مرکز استان همدان و تا مرکز استان لرستان ( از طریق شهرستان هرسین و نورآباد ) با اندکی تفاوت به یک اندازه است .

این شهر به لحاظ تاریخی از دوران باستان به عنوان دروازه ورودی آسیا به جلگه بین النهرین معروف بوده است . دلیل این ادعا همانطور که در متون تاریخی نیز آمده است ، وجود بزرگترین راه ارتباطی میان فلات ایران ، چین و هندوستان با ساکنان بین النهرین است که به این راه اصطلاحاً شاهی نیز گفته می شود .

این سرزمین بواسطه همجواری با تمدنهای اقوام ایلامی و کاسی ها از یک سو و تمدن مردم بین النهرین از سوی دیگر موقیتی تقریباً منحصر بفرد داشته است.

کرمانشاه یکی از کلان شهرهای ایران ( تهران ، شیراز ، مشهد ، اصفهان ، تبریز ، اهواز ) است .

مردم این شهر به زبان و گویش های گوناگون ، زبان کردی تکلم می کنند.

روغن کرمانشاهی
، نان برنجی ،
کاک ،
نان خرمایی ،
گلیم ، جاجیم ،
تنبور و چرم

سوغات های کرمانشاه می باشند .


سه رودخانه ی قره سو ( خوره سو ) آبشوران . چم بشیر در کرمانشاه جریان دارند .

آثار تاریخی این شهر


تاق بستان ،
غار دو اشکفت ،
پل کهنه ،
قلعه کهنه ،
مجموعه بیستون ،
بازار کرمانشاه
و چندین خانه و مدرسه
مربوط به دوره های پیشین می باشند .


نام کرمانشاه از دوره ساسانیان به این شهر گذارده شده است .

پیشتر، این گوشه ایران را کره مبین می خواندند.
ناگفته نماند که در یک مکتوب، نام کرمانشاه را نخست لقب بهرام کرمانشاه نوشته اند از این جهت که پیش از شاهی فروانروای کرمان بوده است .
پس از پادشاهی او به افتخارش نام این شهر را کرمانشاه گذاشت .

در کتب قدیم که به زبان کردی است شهر کرمانشاه را ( مای ) گفته اند .

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : علی زین الدینی

پل ولایت

بلوار طاق بستان

 

 

عشق به رهبر

عشق به رهبر در کرمانشاه سن وسال نمیشناسه

 

*لطفا از ادامه تصاویر دیدن فرمایید*کپی آزاد



ادامه مطلب ...

۱۳۹۰/۰۷/۲۰

لبخند شیرین

‫روایت روزهای سفر رهبر انقلاب اسلامی به كرمانشاه ‫- یك؛ روز استقبال
حامد هادیان
گزارش صوتی: محمدتقی خرسندی
«امروز، 20 مهرِ هزار و سیصد و نود است. ساعت هشت و نیم صبح، مقام معظم رهبری به استان كرمانشاه تشریف می‌آورند.» این را رادیوی ماشینی كه هفت صبحِ 20 مهر، در كرمانشاه سوار شده‌ام می‌گوید.

برنامه ریخته‌ایم كه خرسندی سوار وانت خبرنگارها شود و من با مردم باشم. البته قبلش بروم پیش یكی از دوستان، در شهرستان هرسین و از آن‌جا با مردم دوباره به شهر بیایم. ولی شلوغی جاده مانع می‌شود. با دوست هرسینی، میدان امام خمینی قرار می‌گذاریم.
زنگ می‌زند كه چند خیابان مانده به میدان امام خمینی را بسته‌اند و یكباره می‌گوید گوشی را می‌دهم به جناب سروان، صحبت كن تا ما را راه دهد. هر قدر فكر می‌كنم كه چرا سروان راهنمایی رانندگی باید حرفم را گوش دهد سر در نمی‌آورم. خوشبختانه گوشی قطع می‌شود. زنگ ‌می‌زنم كه می‌آیم پیشتان. وقتی به هم می‌رسیم باز هم می‌گوید دوربین و كارتت را نشان بده شاید راه‌مان دادند. نشان می‌دهم ولی فرجی نمی‌شود. مجبور می‌شویم خیابان، خیابان كنیم تا نزدیك‌ترین نقطه به استادیوم آزادی را بیابیم، خیابان‌های اصلی را بسته‌اند. آخر سر در یكی از خیابان‌ها با كارت راه‌مان می‌دهند. ولی برای رفتن به ورزشگاه می‌گویند دوربینت را نمی‌توانی ببری. ناچار نزدیك‌ یكی از فرعی‌های خیابان آزادی(محل استقبال) از دوست هرسینی جدا می‌شوم.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
خیابان اصلی را با داربست و موانع بتونی دو تكه كرده‌اند. بعضی‌ها یك جای دنج برای خود پیدا كرده و ایستاده‌اند. بعضی كه انرژی بیشتری داشته‌اند برای خودشان می‌چرخند. از هر قیافه و گرایشی در جمعیت هستند. خیلی‌ها از شب پیش آمده‌اند. بقیه هم قبل از ساعت 8 از خانه راه افتاده‌اند.

مسیر مخصوصی را برای عبور ماشین رهبر ایجاد كرده‌اند. سربازهای نیروی انتظامی هم ایستاده‌اند كه كسی از عرض آن رد نشود. هر چند، تا چند ثانیه مانده به حضور ایشان هم مردم از این طرف خیابان به آن طرف می‌روند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
دوست عكاسمان را می‌بینم. می‌گوید دختر شهیدی عكس پدرش با آقا را دست گرفته است و از من می‌خواهد كه با او مصاحبه كنم. پیشش می‌روم. عكس خیلی قدیمی است. پدرش عكس را زمان نمایندگی آیت‌الله خامنه‌ای در مجلس انداخته ‌است. یعنی چیزی حدود سی سال پیش. اما دختر، برای اولین بار است كه رهبر را از نزدیك می‌بیند. از هرسین آمده است.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
 زن سال‌داری كنار خیابان نشسته و رادیویش را روشن كرده است. انگار دارد مسیر استقبال را لحظه لحظه دنبال می‌كند. در حاشیه خیابان، مردم از ساختمان خانه‌ها و ادارات بالا رفته‌اند.

دوبار مسیر طولانی استقبال را تا میدان آزادی می‌روم و برمی‌گردم. همراه دوست عكاس كمی در مسیر اصلی راه می‌رویم تا این‌ كه پلیس بیرون‌مان می‌كند و هر قدر كارت كارت می‌كنیم قبول نمی‌كند.


نزدیك‌های میدان دوباره جاگیر می‌شوم. وانت خبرنگارها در خیابان حركت می‌كند. انگار رسم است كه چند باری در بین جمعیت بچرخد تا خبرنگارها از برنامه استقبال گزارش و عكس بگیرند. خرسندی بالاتر از بقیه ایستاده است برایش دست تكان می‌دهم. او هم دستی تكان می‌دهد. بعد از مراسم می‌گوید تو را ندیده‌ام. بیشتر حواسش به حاشیه‌ی صوتی است كه قرار بود از استقبال تولید كند.



رهبر انقلاب ساعت ده و ربع وارد مسیر استقبال می‌شوند. چند ساعت انتظار امروز برای مردم بیشتر از بیست و دو سال طول كشیده است؛ بیست و دو سالی كه از سفر قبلی ایشان به كرمانشاه می‌گذرد.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
جمعیت زیادی، جلوی ماشین آقا درحال دویدن هستند. برای این كه جای بهتری پیدا كنم، رفته‌ام به چهارراهی كه به نظرم مردم درست و حسابی جلوی ماشین را می‌گیرند و می‌شود رهبر را كامل نگاه كرد. اما آن قدر فشار جمعیت زیاد است كه  مجبور می‌شوم به وسط خیابان بروم و خیلی اتفاقی به ماشین رهبر می‌رسم. ایشان را با آن عبای روشن می‌بینم. كه لبخند شیرینی بر لب دارند و دست تكان می‌دهند. قبل از آن كه دستم به ماشین برسد، موج جمعیت بلندم می‌كند. قبل از این كه كه  بلند شوم ماشین بعدی روی پایم است. بیشتر از خودم نگران دوربین و ضبط صوت هستم. ولی كاری از دستم بر نمی‌آید. هر كسی كه زمین می‌خورد جمعیت از رویش رد می‌شود. دختری روی زمین افتاده است. همه حلقه می‌زنند كه از آنجا خارجش كنند. ولی جلوتر چند زن دیگر هم روی زمین افتاده‌اند.

فشار جمعیت آنقدر زیاد است كه ماشین‌های بعدی با شدت به هم می‌خورند و جلو می‌روند. البته این برای خودش ترفندی است. پشت هركدامشان لاستیكی بسته‌اند كه خیلی آسیب نبینند. محافظی با صدای بلند از مردم می‌خواهد كه از ماشین‌ها دور شوند تا زیر دست و پا نمانند. مانند یك دونده آماتور ماراتن، بعد از یك دقیقه عقب می‌افتم. سربازهای انتظامات با تعجب مردم را نگاه می‌كنند. ماشین كه دورتر می‌شود. با فشار جمعیت راه می‌روم. "خرسندی" همچنان از روی ماشین خبرنگاران و جلوتر از ماشین "آقا" دارد با ضبط صوتش صحبت میكتد:



http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
مجری مراسم از استادیوم شعری را دكلمه می‌كند كه در این وضعیت استامینوفن آرامش بخشی است. جمعیت هنوز متراكم است و تازه می‌توان لنگه كفش‌های تا به تای مردم را كف خیابان دید. بعضی جاها كفش ها را كپه كرده اند تا مردم سهم خودشان را بردارند.

جمعیت به سوی استادیوم سرازیر است. مردم یكی از ماشین‌هایی را كه جزء اتومبیل‌های مسیر استقبال است؛ به عنوان ماشین دریافت نامه‌ها انتخاب كرده‌اند. كفش‌های روی زمین افتاده با تنگ شدن خیابان بیشتر می‌شوند.
 
لنگ‌لنگان از جلوی ورزشگاه رد می‌شوم. جلوی یك تویوتا كه مخصوص دریافت نامه‌ها است می‌نشینم. جوانی پشت ماشین نشسته است و نامه‌ها را تحویل می‌گیرد. كمی كنارش می‌ایستم. چند روز پیش در ستاد ارتباطات مردمی شنیده بودم كه نامه‌ها  محرمانه خوانده می‌شوند و اطلاعاتشان را به كسی نمی‌دهند. ولی برای این كه حال و هوای مردم را روایت كنم به جوان می‌گویم اجازه دارم تعدادی از آنها را نگاه كنم؟ نه محكمی می‌گوید و اشاره می‌كند از خودشان بپرس. مردم پی در پی نامه‌هایشان را تحویل می‌دهند.

پیرزنی می‌گوید: یعنی واقعا نامه‌ها را می‌خوانند؟ جواب می‌دهد بله.

زنی دیگر می‌گوید فردا هم می‌شود نامه نوشت؟ جوان می‌گوید بله بیاورید به استانداری.

زنی با لباس محلی یك دسته نامه از كیفش بالا می‌آورد و می‌پرسد واقعا جواب می‌دهند؟ بچه‌ام بیكاره.

دست آخر جوانی را گیر می‌اندازم كه چی نوشته‌ای؟ می‌گوید من چیزی ننوشته‌ام این نامه‌ها برای دوستانم است.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
دوباره به سمت میدان آزادی می‌روم. سربازها هنوز سر جای خود ایستاده‌اند و این پا و آن پا می‌كنند. مرد جوانی كه یك پا ندارد از كنارمان رد می‌شود و بعد مرد نابینایی با لبخندی بر لب از طرف دیگر رد می‌شود و پشت سرشان زنی بر روی ویلچر عبور می‌كند. می‌خواهم به دوست عكاس بگویم از آنها هم عكس بگیرد. ولی همه در جمعیت گم می‌‌شوند.

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : علی زین الدینی

 

(غار پراو) به لحاظ عمق اولین غار ایران به حساب آمده و در مقیاس جهانی نیز از ارزش خاصی برخوردار است . این غار در ‏کرمانشاه ، حد فاصل کوه طاق بستان و بیستون در دل کوه پراو قرار دارد و با یخچالهای طبیعی معروفش و شگفتیهای درون ‏غار که دره ای به عمق 5/762 متر با چندین آبگیر و آبرو در عمق غار در بین غارنوردان دارای اهمیت و ارزش فراوانی است ‏ غار پراو بزرگترین غار آهکی دنیا می باشد و ساختمان آن مطلقا آهکی است . نتایج بررسی های انجام گرفته نشان می دهد که ‏این غار به دوران سوم زمین شناسی مربوط است . این غار یکی از سخت ترین غارهای جهان است که 26 حلقه چاه به عمقهای ‏مختلف دارد . دهانه غار به صورت سوراخی نسبتا کوچک است که با شیب تقریبا 30 درجه شروع می شود و به فضاهای ‏بزرگ و کوچک و شعب متعدد و سنگ های عظیم که در بین هر کدام از آنها حفره ها و پرتگاههایی به وجود آمده منتهی می ‏شود . در آذر ماه هر سال ابتدای غار به وسیله چکیده و چکنده های یخی پوشیده می شود و زیبایی خاصی به آن می بخشد . ‏

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : علی زین الدینی

https://public.blu.livefilestore.com/y1pICaAebeEqowUNJaDfH2sZ9kYbNn2fsBpeLB6ubh5KITLok3Ut2pDJqltv3f5XkFZhtiMXSXD61WxVPO7pybywA/Kermanshah.jpg?psid=1

برچسب ها : پايگاه يکم ترابري + خط پرواز + جنگ ايران و عراق + حمل مجروحين جنگي + فرودگاه کرمانشاه + جاده اسلام آباد + بيمارستان طالقاني

به بهانه مقدمه ..

وقتي در پست قبل به شهداي گمنام فرودگاه اهواز اشاره مي کردم بي اختيار ياد تلاش هاي بي وقفه عزيزان ستاد تخليه در ساير فرودگاه ها افتادم . انسان هاي با غيرتي که نقش موثري در نجات جان رزمندگان داشتند . فرودگاه کرمانشاه هم يکي از مکان هايي بود که در طول جنگ براي انتقال مجروحين جنگي مرتب استفاده مي شد . من خاطرات زيادي از اين فرودگاه و جاده اسلام آباد دارم . راستش رو بخواهيد سوژه هاي ناب جديدي براي نگارش انتخاب کرده ام . ولي متآسفانه به دليل کسالتي که دارم ترجيح دادم به خاطر ياد آوري حال و هواي دوران دفاع مقدس يکي ديگر از خاطرات قديمي ام رو فعلآ  باز نشر کنم . مجددآ از همه دوستان نازنين و خوانندگان محترم به دليل عدم پاسخ به کامنت ها عذرخواهي مي کنم . قول مي دهم بعد از کسب بهبودي در خدمت باشم . آن چه مي خوانيد ماجراي حضورم در شهر قهرمان پرور کرمانشاه است    

وقتی بیابان فرودگاه می شود 

  راستش رو بخواهید هرسال وقتی هفته دفاع مقدس آغاز می شه با اشتیاق اغلب برنامه های متنوع تلویزیونی رو نگاه می کنم .. با دیدن صحنه های جنگ و صحبت رزمندگان اشگ هایم بی اختیار سرازیر شده و صورت ام خیس شده و قلبم تیر می کشد و یاد لحظه به لحظه اون ایام  شیرین و پر هیجان برام زنده می شود ...  اما آن چه قلبآ رنجیده خاطرم کرده و عمیقآ عذاب ام می دهد .. بی معرفتی رسانه ها و دريغ از اشاره ای کوتاه به نقش هواپیماهای ترابری مخصوصآ سی - ۱۳۰ ها در پشتیبانی جبهه ها و حمل مجروحان جنگی است .. !!  هنوز یک سکانس كوچك از چگونگی حمل مجروحین در زیر باران بمب و موشک و خمپاره ندیده ام .. من در کلام هیچ یک از رزمندگان نشنیدم که سخنی در باره افرادي که آن ها رو از جبهه های نبرد به بیمارستان های سراسر کشور انتقال دادند  یادی کنند .. شاید حق دارند .. ما نسلی فراموش شده ای بیش نیستیم .. نه در سینما ، نه تلويزيون و راديو .. و حتي جرايد سخني از شهداي گمنام گردان هاي پروازي حمل و نقل هرگز نشنيدم .... اگر چه خود به شخصه اعتقاد دارم جز انجام وظيفه كار خاصي انجام نداده ام ... اما به عنوان يك شهروند معمولي و يا يك مخاطب عام خيلي دوست دارم در بيان تاريخ منصف باشيم ....

 يكي از خوانندگان محترم از من خواسته بود در مورد كرمانشاه اگه خاطره اي دارم ، تعريف كنم ... به مناسبت هفته دفاع مقدس مطلب " ناگفته هاي جنگ / كرمانشاه " رو تقديم مي كنم به همه دوستان خوب مخصوصآ هموطنان كرمانشاهي گرامي كه در مقطعي از ايام جنگ ميهمان آنان بوده و در بيمارستان طالقاني اين شهر بستري و تحت عمل جراحي قرار گرفتم ... باور كنيد تا پايان عمر محبت اين مردم خون گرم رو فراموش نمي كنم .. آن ها وقتي مطلع شدن افسر غريبي در شهر آن ها بستري شده است ، بقدري به من محبت فرمودند كه هرگز احساس دلتنگي نكردم .. جا دارد يادي بكنم از دختر خوب و مهربانم خانم " شامباتي " پرستار بخش بيمارستان فوق كه بيش از اندازه در مراقبت از من سعي و كوشش كرده و به ياري خداوند متعال و زحمات كادر پزشكي سلامتي ام رو به دست آوردم .. من مديون همه محبت هاي صميمانه اين ديار هستم ...

 https://public.blu.livefilestore.com/y1p15ZOUkH1mf8GE5txjorWsI9_vlMPbLgXCk2MildR-3fCwJ1z7DUE5yU29m1FBB6H0W2Ty7OZRzWdp9unu1B0WQ/kermanshah%202.jpg?psid=1

شهر كرمانشاه در ايام جنگ ....

يكي از فرودگاه هايي كه در زمان جنگ در انتقال مجروحان و پشتيباني از جبهه ها نقش خيلي ارزشمند و  مهمي داشت ، فرودگاه شهر كرمانشاه بود . و به خاطر نزديكي به جبهه هاي غربي خيلي زياد مورد استفاده قرار مي گرفت .. و تقريبآ ما هر روز به آن جا پرواز داشتيم . برادران زحمت كش و فدا كار ستاد تخليه مجروحان جنگي همچو اكثر فرودگاه ها با دل و جان كار مي كردند .. آن ها خيلي حرفه اي بودند به طوري كه حتي وظايف سخت  آقايون لود مستر هاي هواپيما كه كاري بسيار سخت و پيچيده و حساس است رو هم فرا گرفته و در يك چشم به هم زدن ، داخل قارقارك مون رو تبديل به امبولانس كرده و سريع با حمل رزمندگان مجروح به داخل هواپيما ، جان آن ها رو نجات مي دادند . همه مي دونيم براي رزمنده مجروحي كه تير خورده است زمان خيلي ارزشمند است . خب تا قبل از ايجاد گروه تخليه و سازماندهي آن ، همه كارها به عهده دو نفر لود مستر هر پرواز بود .. البته گاهي ما ها هم براي اين كه مجروحان هر چه سريع تر به مقصدي كه تعين كرده اند برسيم ، در حمل و انتقال آن ها به داخل هواپيما كمك مي كرديم .. ماجرايي را كه قراره تعريف كنم مربوط به همين عمل است .. ولي اجازه مي خواهم براي اگاهي شما ياران همدل كمي عقب برگشته تا اگاه شويد ...

نقبي به گذشته دور  ....

يادش به خير اون قديم مديما كه تازه هواپيما هاي سي - ۱۳۰  به ايران وارد شده بود . يعني از اواخر دهه چهل تا پنجاه همه ماموريت هاي برون مرزي به عهده اين زبون بسته ها بود . مخصوصآ تا قبل از خريد هواپيماهاي بوئينگ ، پرواز به ينگه دنيا در انحصار آن ها بود . يعني دقيقآ همون سال هايي كه بنده حقير با كلي آرزو تازه به خط پرواز پيوسته بودم .. يعني در حقيقت ما يه مشت جوون نديد بديدي بوديم كه به لطف نيروي هواي شاهنشاهي و سياست هاي شخص شاه ، بدون اين كه هنوز تار سبيلي روي لب ها مون سبز بشه يا دست چپ و راست مون رو بشناسيم ، تو هواپيما كرده و فرستادند آمريكا ... خيلي من رو ببخشيد.. مي خواهم يه پارانتز باز كنم .. اسم سبيل آوردم ياد خاطره اي افتادم .. همان طور كه گفتم هنوز سبيل هايم در نيامده بود .. خيلي دلم مي خواست اين چند تار شويد زودتر در اومده تا چهره بچه گانه ام كمي مردانه تر شود .. مخصوصآ وقتي تگزاس بودم و قصد انداختن عكس هاي يادگاري داشتم .. بي سبيل كه نمي شد كابوي شد .. ! اون اوايل با ماژيك  روي لبم رو پر رنگ مي كردم .. بعد ها كه كمي قديمي تر شدم رفتم از يه فروشگاه چيني يك پكيج سبيل خريدم !! منظورم اينه آدمي در آن سن و سال  واقعآ نمي دونست جريان چيه .. !؟

ابزار رصد ستارگان در هواپيما .... !

همان گونه كه عرض كردم .. تا چشم باز كرديم دوره به سر اومده و خير سرمون برگشتيم كشور تا خدمت كنيم .. ! كدوم خدمت .. كدوم سواد ... !!؟ من خودم رو مي گم واقعآ هر چه آموختم در همين ايران و از دوستان قديمي بود . اون زمان براي هر آموزشي بايد راهي ايالت متحده آمريكا مي شديم .. يه مشت هم پرسنل جديدي براي كسب تجربه با قديمي ها راه افتاده و عازم آمريكا مي شدند .. اون زمان وسايل ناوبري مثل امروز پيشرفته نبود . يك خلبان بايد مي اموخت چگونه از روي اقيانوس راه خودش رو پيدا كنه يا رسيد فرودگاه كيپ كندي كه هر دقيقه يه هواپيما در حال اپروچ است ، چگونه سريع اطلاعاتي رو كه مسئول برج نيويورك مي گويد يادداشت كرده و به كار گيرد .. كوچكترين اشتباه ، حاصل اش برخورد چند هواپيما در آسمون بود .. به همين دليل ابزار هايي در اختيارمون بود كه اگه شب روي اقيانوس سيستم هاي ناوبري از كار مي افتاد بتونيم مسير رو رديابي كرده و از روي آب عبور كنيم .. يكي از آن ها دستگاه كوچكي بود كه با آن ستاره ها رو رصد كرده و با تطبيق در كتابي كه حركت و شكل ستاره ها رو در هر ساعت و دقيقه و روز ترسيم كرده بود راه را پيدا مي كرديم ...

مشكلي به نام زدن هواپيما به دست خودي ها ..!

ببخشيد من پراكنده گويي مي كنم .. بعد همه رو به هم ربط مي دهم .. بله در اون زمان معضل بزرگي  يقه همه هواپيما ها رو گرفته بود . و ان هم شليك خودي ها به هواپيما هايي كه در منطقه حضور داشتند . البته تقصيري هم نداشتند .. يك عده سرباز و درجه داري كه اتش به اختيار بودند .. و به ان ها گفته بودند هر شيئي كه از بالاي سرتون عبور كرد بزنيدش .. مگه ما قبلآ اطلاع بديم .. گاهي ارتباط بين آن ها برقرار نمي شد .. گاهي هواپيما رو نمي شناختند ، گاهي اشتباه گرفته و ساقط مي كردند  و .. بايد كار اساسي صورت مي گرفت .. خيلي تاوان سنگيني در اين رابطه داده بوديم . تا اين كه يه فكر ناب و عالي به فكر ستاد نشين ها رسيد . و آن اين بود ... حالا كه پرواز به امريكا ور افتاده است ..!! حالا كه سيستم هاي رصد ستاره هامون تو انبار خاك مي خورند ، پس بهتره از اون ها در تشخيص هواپيما ها استفاده كنيم .. اما بعد ترديد داشتند كه اين دستگاه هاي گران و ارزشمند رو به كي بدهند .. !!؟‌ تا اين كه به فكرشون رسيد از خلبان ها و كمك خلبان هايي كه به دلايل پزشكي يا موارد ديگر پرواز نمي روند و به اصطلاح گراند هستند ، استفاده كنند ..

 پاسخ به حمله هاي شديد عراقي ها ........  

 در يك مقطعي از جنگ صدام وقتي ديد قافيه رو بد جوري باخته است ، دست به دامن اربابان خود شده و از آن ها خواست تا به كمك اش بيايند .. ! به عبارتي هر چه تلاش كرد تا به ياري مامورين زبده آمريكايي و  با هواپيماهاي پيشرفته آواكس از مسير جنگنده هاي ما آگاه بشه ، يا با كمك جاسوسان خود فروخته و ستون پنجم خود سر از نقشه عمليات هاي رزمندگان غيور ما در بياره .. ديد موفق نمي شه دست به دامان اربان خود شده و با در اختيار گرفتن جديد ترين ميراژ و سوپر اتاندارد ها و موشك هاي دوربرد به ايران حمله كرد .. و به اصطلاح ، تنور جنگ رو گرم كرد . اين جسارت صدام بايد پاسخ داده مي شد .. از اين رو اتاق فكر  پست هاي فرماندهي نيروي هوايي به كار افتاده و با طرح نقشه هاي جنگي تصميم به نشون دادن غيرت و تعصب ايراني گرفتند .. با برنامه ريزي دقيق خلبانان غيور ما حملات جانانه اي رو آغاز كردند .. از ان جا كه نوك تيز حملات در آن مقطع شهر هاي عراقي بود ، جنگنده هاي ما در صورت اصابت گلوله نياز به فرودگاهي نزديك به مرز داشتند تا سريع خود رو به مرز رسانده و در نزديك ترين نقطه فرود امده و تعمير شوند . به همين دليل دنبال مكاني امن مي گشتند ...

نقش جاده اسلام آباد و كرند در جنگ  .........

واقعآ تعجب مي كنم چرا هيچ گاه به موقعيت استراتژيك جاده اسلام آباد غرب به آن صورت اشاره نشده است .. !!؟ و جز طرح بزرگ مرصاد به فرماندهي و درايت شهيد صياد شيرازي كه براي مقابله با تجاوز منافقين كور دل در اين مكان به مقابله پرداخته شد ، ديگر سخني از نقش و اهميت اين محل گفته نشد؟ شايد هم بيان شده .. ولي متآسفانه من چيزي در اين باب نشيندم . به هر حال بنده به سهم خود ان چيزي كه خود حضور داشته و شاهدش بودم رو تعريف مي كنم .. پرواز هاي ما مرتب به كرمانشاه ادامه داشت . و همان گونه كه عرض كردم به جهت برنامه ريزي دقيق ، ما زياد در اين شهر معطل نشده و سريع سر و ته كرده و با هواپيمايي مملو از مجروحين منطقه رو ترك مي كرديم .. در يكي از همان ايام بود كه طرح بهره گيري از جاده اسلام آباد غرب به اجرا گذاشته شد . و با نصب چادر و منبع آبي در بيابان عملآ آن جاده صاف و طولاني رو به باندي مطمئن براي فرود انواع هواپيما آماده كرديم .. يادمه از جهاد كمك گرفتيم و آن طفلكي ها سريع با بولدذر و لودر اطراف جاده رو از دو طرف صاف كرده و تحويل ما دادند . خب اون موقع من خيلي ماجرا طلب بودم ! براي همين به اتفاق تني چند از دوستانم براي نگهداري از اين فرودگاه جنگي عازم منطقه شديم ..

فرود با اقتدار در جاده ماشين رو .... !!

باور كنيد هيچگاه هيجان اون لحظه اي كه در جاده اسلام آباد فرود آمديم رو فراموش نمي كنم .. ! واي چه لذتي غير قابل وصفي داشت .. تجسم كنيد يك عمر عادت كرديد در فرودگاه هاي استاندارد و بين المللي فرود بياييد .. ولي حالا در جاده اي كه ماشين ها در آن تردد دارند به زمين مي نشينيد .. هيچ تصويري زيبا تر از فرود يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ در دل بيابون نيست .. مخصوصآ كه هوا رو به تاريكي هم بزنه .. و شما بدون كوچك ترين امكاناتي فرود بياييد ... من قبلآ هم به نوعي ديگر لذت اين گونه فرود ها رو چشيده بودم .. دلم مي خواد با اجازتون بار ديگه به جاده خاكي زده و آن را هم براتون تعريف كنم .. اولين تجربه فرود در جاده ماشين رو ، جاده مراغه در آذربايجان غربي به طرف پادگاني به نام رضا پاد بود ! يادمه پرسنل زحمتكش ژاندارمري محبت كرده و جاده رو از دوطرف براي فرود ما بستند ... بعد از اين كه با هواپيماي ۵۲۷ فرود آمديم ... ريورس كرده و عقب قارقارك رو به سمت مزرعه گندمي كه در اون جا قرار داشت ، رفته به طوري كه دماغ هواپيما مشرف به جاده بود ... اگه بگم چه حالي داره كه شما در كابين بشيني و از مقابل شما اتوبوس هاي مسافر بري در حالي كه مسافران سعي دارند به زحمت از پنجره هاي اتوبوس با دهاني نيمه باز و خندان با شما باي باي نمايند .. راننده كاميون ها و نفت كش ها به همراه سواري ها و ميني بوس به آرامي از جلوي دماغ هواپيماي شما عبور كرده و با تعجب به اين غول بي شاخ و دم مشتاقانه نگاه كنند .....

پارانتز در پارانتز ........... !!!

اي كاش مي تونستم تمام حالات مردم كنجكاور رو براتون شرح مي دادم ... درجه داران ژاندارمري با در دست داشتن اسلحه و فرياد هاي گوشخراش مردم عادي و كشاورزان رو كه دوان دوان سعي مي كردند خود رو به ما برسونند ، تهديد كرده و دور نگاه مي داشتند .. و در همان حال خود رو به عقب برگشته و با حالتي كنجكاوانه به هواپيما مي نگريستند ... ياد سربازان نيروي انتظامي در ميدان فوتبال افتادم كه فرمانده آن ها تآكيد كرده رو به تماشاچيان ايستاده و هرگز به طرف ميدان بر نگرديد .. ! ولي با نزديك شدن توپ به دروازه و نيم خيز شدن تماشاچيان ، آن ها هم بي اختيار سر رو به عقب برگردونده و به حس كنجكاوي خود پاسخ مي دهند ... !!  بوي طبيعت ، رفتار محبت آميز روستائيان ، نگاه نعجب انگيز مسافران عبوري ، و زورگويي هاي مستبدانه ژاندارم ها من را با خود به دنياي غريبي برده و ياد دوران كودكي خودم مي افتادم كه نخستين بار با ديدن هواپيماي داكوتايي كه در ميان مزارع گندم در يك باند كوچك خاكي نشست .. چه احساسي داشتم .. تا مدت ها ليوان هاي پلاستيكي خدمه رو به عنوان غنيمتي ارزشمند شب ها در آغوش مي گرفتم .. و در عالم روياي كودكانه ام با آن ليوان شكسته به پرواز رفته تا مشت ها و دشنام هاي نامادري ام رو فراموش كنم ...

لذت خوابيدن در بيابان ........... !!

بعضي ها حق دارند از من گله كرده كه چرا مستقيم نمي روم سر اصل مطلب .. !! به هر حال با تعدادي از دوستان ما اولين گروهي بوديم كه براي نظارت و راه انداختن اين فرودگاه به منطقه اعزام شديم .. تعدادي هم از همين دستگاه هاي رصد ستاره رو هم از انبار با خودمون اورده بوديم كه از دور موقعيت هواپيما ها رو تشخيص بديم .. يادمه چند نفر هم از كمك خلبان هاي گراند گردان سي - ۱۳۰ آمده بودند و ما جعبه ستاره شناسي رو به اون ها تحويل داديم .. در كنار چادر هايي كه براي پرسنل تعبيه شده بود علاوه بر موتور هاي برق كمكي و پرژكتور هاي بزرگ ، تانكر آب هم قرار داشت .. هواپيما رو هم در گوشه اي پارك كرده بوديم ... من شب ها به موش ها و جير جيرك ها فكر مي كردم كه با ديدن سي - ۱۳۰ چي به يكديگر مي گويند ... !!؟ ولي به گفته اهالي بومي  ، اون جا پر از مار و عقرب بود . و ما شب ها از ترس دور چادر هامون رو آتش روشن مي كرديم تا مار نتونه از روي آن عبور كنه ... يادمه آب تانكر با تايش آفتاب خيلي گرم شده و غير قابل مصرف مي شد .. ما شيوه جالبي براي خنك كردن آب به كار مي برديم .. آب رو در ظرفي ريخته و سپس لوله اكسيژن مايع هواپيما رو داخل ظرف چند ثانيه مي گرفتيم .. همان طور كه مي دانيد از ان جا كه اكسيژن با فشار منهاي ۲۷۰ درجه شايد هم ۲۹۰ درجه تبديل به مايع شده بود ، وقتي به سمت آب مي گرفتيم ، سطح آب از برودت حاصل يخ مي بست .. و ما آب گورا و زلال هميشه داشتيم ... جاتون واقعآ خالي ...

غذاي خوشمزه برادران سپاه ........ !

فكر كنم حدود يك ماهي در جاده اسلام آباد بوديم .. همان گونه كه عرض كردم اگه هواپيماي شكاري در نبرد آسيب مي ديد و نمي توانست خود رو به پايگاه تبريز برسونه ، سر راه در اين فرودگاه صحرايي فرود مي آمد .. راستي يادم رفت بگم .. تعدادي ماشين آتش نشاني هم داشتيم .. خلاصه خاطرات خيلي جالبي در اين منطقه داشتيم .. با تعدادي از چوپان هاي محلي دوست شده بودم .. طفلك ها برامون شير و نان محلي مي آوردند .. من هم گاهي ظرف آب آن ها رو اكسيژن خالص وصل مي كردم .. !! هر روز دو وعده با يك دستگاه وانت تويوتا برامون از پادگان سپاه غذاي گرم مي آوردند .. واقعآ وضع سپاه از لحاظ تغذيه خيلي عالي بود .. من حتي در فرودگاه هاي ديگر هم اگه فرصت مي كردم براي خوردن نهار به نهارخوري برادران سپاه مي رفتم ... مخصوصآ در دزفول آن ها خيلي ما رو تحويل مي گرفتند .. واقعآ غذاي ان ها از نهار و شامي كه در باشگاه هاي نيروي هوايي مي خورديم خيلي بهتر و خوشمزه تر بود . ترتيبي داده بودم كه كمي اضافه برامون غذا بياورند .. و من ان ها رو به چوپانان اطراف مي دادم .. هر چه از محبت روستاييان بگويم .. واقعآ كم گفته ام ..

انتقال به كرمانشاه .......

 از تهران به ما خبر دادند براي حمل مجروحين به كرمانشاه برگرديم .. ولي پرسنل فني و عزيزاني كه با ما در اسلام آباد بودند ، همچنان باقي ماندند ... فكر كنم در گذشته اشاره به اين موضوع كرده بودم كه وقتي مجروحان جنگي را مي اوردند ... من اصلآ صبر نمي كردم تا بچه هاي ستاد تخليه آن ها رو سوار هواپيما كنند .. بلكه خودم هم در انتقال و حمل برانكارد برادران رزمنده كمك مي كردم .. و معتقد بودم كه حتي يك دقيقه پرواز زودتر سبب نجات جان خيلي ها مي شود . در يكي از روزهايي كه طبق معمول در حال حمل برانكارد بودم . احساس كردم كمرم بد جوري تير مي كشد .. به طوري كه بعد از دقايقي اصلآ نتوانستم كمرم رو راست كنم .. !! يادمه بچه ها زير بغلم رو گرفته و دولا دولا سوار ماشين ام كرده و مرا به كمپ پزشكان مستقر در فرودگاه بردند ... در اون جا آقاي دكتري من را به دقت معالجه كرده و سپس به من گفت ... عزيزم شما بايد فوري عمل جراحي روي كمرت صورت گيرد !! و گرنه ممكنه تا اخر عمل فلج شوي ..! يعني چه .. ؟ دكتر وقتي تعجب من رو ديد .. گفت عزيزم غصه نخور من شما رو در همين جا عمل مي كنم .. و گر نه برو تهران بده ساير آقايون اطباء عمل ات كنند .. !!

وحشت از عمل جراحي .......... !!

آن شب از ناراحتي اصلآ خوابم نبرد .. مدام خودم رو لعنت مي كردم اخه اين چه مرضي بود كه سراغم اومد ..!!؟‌ روز بعد از دوستانم خواهش كردم من را به بيمارستاني در شهر ببرند .. وقتي در بيمارستان دكتر ديگري مرا معاينه كرد .. او هم همان نظر دكتر قبلي رو داشت .. و تآكيد نمود كه هر چه زودتر بايد كمرم رو به تيغ جراحي بسپارم .. وقتي دكتر از من پرسيد پزشك اولي چه كسي بوده كه چنين تشخيص دقيق رو داده ... وقتي مشخصات دكتر رو دادم .. گفت مرد حسابي مي دوني چه كسي شما رو معاينه كرده بود ... !!؟‌ گفتم نه از كجا بدونم ؟ گفت او يكي از بهترين پرفسور هاي جراحي در ايران و جهان است  و اگه گفته عمل ات مي كنم .. فوري اين كار رو بكن .. چون او در ايران حضور نداره .. ! روز بعد بار ديگر خدمت پرفسور رسيدم .. اين بار با جديت به حرف هاي او گوش داده و عرض كردم دكتر جان من واقعآ از آمپول مي ترسم .. با تعجب نگاهي كرده و گفت .. شما با اين هيكل و سبيل هاي پر پشت از آمپول مي ترسي .. ؟!! خلاصه بعد از كلي صحبت . وي گفت من اصلآ اصرار نمي كنم كه پيش من عمل كن .. ولي مي دونم اگه در تهران جراح وارد نباشه ، فلج شما حتمي است ..

به دستور فرمانده پايگاه احضار شدم ...

نمي دونم چه جوري به اين شدت خبر بيماري من به تهران رسيده بود كه از دفتر فرمانده پايگاه با تلفن اف ايكس تماس گرفته و امر فرمودند به تهران برگردم ... خلاصه بهرامي كه يه عمر خود گور مي گرفت .. به دام گور افتاد .. به عبارتي من كه هر روز كلي مجروح سوار قارقارك كرده و به تهران مي بردم .. خود چهار چرخم هوا رفته و به عنوان يك بيمار ، روي برانكاردي در فرودگاه كرمانشاه خوابيده  و منتظر فرود عشق  ام هواپيماي سي - ۱۳۰ دقيقه شماري كردم .. عاقبت با نشستن هواپيما به همراه ساير رزمندگان روي برانكارد داخل هواپيما گذاشته و راهي تهران شدم .. در فرودگاه  مهرآباد از راننده آمبولانس خواهش كردم من را به منزلم در پايگاه ببرد .. اون موقع دخترم بهاره خيلي كوچك بود ... به هزار زحمت از روي برانكارد بلند شده و با مشقت خونه رفتم ... بگذريم .. به توصيه دوستانم دلم مي خواست نزد همون پرفسور معروف عمل كنم .. ولي اجازه اين كار رو به من نمي دادند .. و مي گفتند در بيمارستان نيروي هوايي عمل كن .. عاقبت حضورآ با فرمانده پايگاه صحبت كرده و به او گفتم پرفسور فلاني در كرمانشاه قول داده من را عمل كنه .. اجازه بدهيد نزد ايشون بروم ... جناب فرمانده به شرطي كه مسئوليت عمل رو خودم به گردن بگيرم .. اجازه اعزام داد

https://public.blu.livefilestore.com/y1pinghwJyUx5v0HLdE4jV6ESohA-NR5AIRc5IEdda4gwYcFkgngRaJvptBhPNJ6ZJrNc5dgBYGJZhAQGcuq8cqmQ/kermanshah3.jpg?psid=1

بيمارستان طالقاني كرمانشاه .......

دوباره با نخستين پرواز به كرمانشاه اعزام شدم ... در كمپ پزشكان آقاي پرفسور حضور داشت . وقتي من رو ديد ، پرسيد .. فكر هايت رو كردي پهلوون ..!!؟‌ بهش گفتم گول ظاهر و هيكل پهلووني من رو نخوره .. خيلي ترسو هستم .. !! به هر حال همان موقع به بيمارستان طالقاني كرمانشاه تلفن زده و دستور داد من رو در ان جا بستري كنند ... . دقايقي بعد يك دستگاه امبولانس در فرودگاه حاضر شده و من را به بيمارستان ياد شده بردند ... شايد باور نكنيد . فقط فرش قرمز كم داشت كه جلوي پاي من به زمين پهن كنند .. طفلكي ها خيلي تحويل ام گرفتند .. به دليل اين كه بيمارستان نوساز بود .. بهترين لوازم و لباس ها رو به من داده و در يكي از اتاق هاي ايزوله بستري ام كردند .. سه روز طول كشيد تا با هه كادر پزشكي ، سرپرستاران و خانم هاي پرستار آشنا شوم .. از ان جا كه اون ايام انساني بگو و بخند و سر زده اي بودم .. حسابي با آن ها صميمي شدم .. ديگه فقط براي خواب به اتاق ام مي رفتم . و اغلب اوقات پشت ميز پرستاري بوده و تا نيمه هاي شب با همه درد دل مي كردم .. از جبهه و جنگ مي گفتم .. در حقيقت همين مطالب وبلاگ رو تعريف مي كردم ...

كج خيالي بعضي همكاران .... !!

خدا رو شاهد مي گيرم بقدري به من در تمام مدتي كه در كرمانشاه بودم محبت مي شد كه هيچ گاه تا پايان عمرم آن را فراموش نمي كنم ... اولآ هر خانواده كرمانشاهي كه براي عيادت به بيمارستان مي امدند ، همين كه مي شنيدند افسر غريبي اين جا بستري است .. كلي ميوه و شيريني و پسته و آجيل مي آوردند .. شايد باورتون نشه .. باكس باكس سيگار وينستون به من هديه مي دادند .. ( فكر كنم اون جا رسمه به بيمار سيگار تعارف مي كنند !!) .. از طرفي تمام همكاراني كه از تهران براي حمل مجروحين به كرمانشاه مي امدند ، به محض فرود  كروي پروازي به اتفاق راهي بيمارستان مي شدند .. و از ان جا كه دور بر من رو پر از خانم هاي زيبا و مهربون مي ديدند ، بلانسبت فكر هاي بد كرده و شب و نيمه شب به بهانه ديدن من به بيمارستان مي آمدند .. طفلك مسئولان انتظامات هم به خاطر اين كه من ميهمان آن ها بودم ، هرگز ممانعت نمي كردند .. و من واقعآ از حضور ان ها رنج مي بردم .. چون مي دونستم چه افكار خبيثي در سر بعضي از همكارانم است !!  و هرچه به ان ها مي گفتم اين ها انسان هاي شريفي هستند كه براي اين كه احساس غربت نكنم ، اطرافم هستند .. مگه كسي باور مي كرد .؟ تا اين كه مجبور شدم به همسرم زنگ زده و از او خواستم عكس خودش با بهاره رو برام با هواپيما بفرسته تا به اتاقم زده تا همكاران بدونند واقعآ محبت آن ها از روي اخلاص است .. آخه ناكس ها مي گفتند تو حتمآ به اين ها گفتي مجرد هستي .. !!

تشكر ويژه از خانم شامبياتي پرستار بخش

در بين پرستاران محترمي كه در بيمارستان حضور داشتند ، يكي بود كه بيش از ديگران به من محبت مي كرد .. و بعد از پايان شيفت كاري اش نزد من مي ماند .. او دختر بسيار با شخصيتي بود . از منزل خودشون برام تلويزيون آورده و در اتاقم قرار داده بود ... او تنها همدم من در آن روزهاي غربت بود .. مادر مهرباني داشت كه وقتي براي دخترش نگران مي شد اپراتور اتاق من را وصل مي كردند .. و علاوه بر او من هم با پيرزن مهربان صحبت مي كردم .. فكر كنم اهل جاف بود .. او در ساعات غير شيفت اش با حوصله عين كودكي كه براي فرزندش قصه بگويد ، براي من از آداب و رسوم كردها تعريف مي كرد ... عكس همسر و دخترم بهاره رو بالاي تخت خودم زده بودم .. تا به دوستان كج انديش خودم ثابت كنم محبت اين قوم فطري است .. هرگاه كروي سي - ۱۳۰ به ديدنم مي امد از خانم شامبياتي خواهش مي كردم به بخش برود .. به عبارتي من هم نسبت هب او تعصب پيدا كرده بودم .. خيلي دلم مي خواست يك شوهر خوبي خدا به او قسمت كنه .. چون واقعآ دختري مهربان و نجيب بود .. خيلي چيزها ار او آموختم .. هر وقت خواب بودم با همسرم صحبت مي كرد و به آن ها دلداري مي داد .. نمي دونم چند سال از ان روزها گذشته ... ولي هنوز هم او را تحسين كرده و برايش آرزوي خوشبختي مي كنم .. او خيلي من را براي عمل جراحي آماده كرد ...

عمل جراحي كمر .....

بعد از دو سه هفته حضور در بيمارستان ، و انجام آزمايش هاي مختلف ، عاقبت براي عمل جراحي آماده شدم .. خانم شامبياتي مثل دختر خودم خيلي بي تاب بود .. و مرتب به همسرم خبر مي داد تا نگران نباشه .. حتي شنيدم او به همه عيادت كنندگان مي گفت به من سر بزنند .. كمدم پر از پسته و اجيل بود ... قفسه هاي كمد ديواري مملو از انواع كمپوت و سيگار وينستون بود .. طوري شده بود كه من به كروي پروازي و خلباناني كه به ديدنم مي آمدند ، سيگار و آجيل مي دادم ..  خلاصه پرفسور من را با موفقيت عمل كرد .. روي هم رفته  چهل روزي در بيمارستان بودم .. ظاهرآ عمل خيلي سختي روي من صورت گرفته بود .. پرفسور قبل از عمل روي كاغذ شكل گرافيكي محلي كه قرار بود عمل كند رو برايم نقاشي كرده و دقيقآ توضيح داد كه چه كار قراره بكنه ... او مي گفت كافي است سر پنس جراح به نخاع ام برخورد كنه .. فلج حتمي است .. بعد از عمل كه احتياج به مراقبت ويژه داشتم .. پرستار مهربان داوطلب شد تا با كشيك شبانه روزي از من مراقبت كنه .. وقتي يا لهجه كردي صدايش مي كردم .. خانم شاهبياتي ... با همون لحن مهربانانه خود مي گفت .. جان شامبياتي .. و سپس همه آمپول هاي من را مرتب تزريق مي كرد .. او كاري كرد ترس و وحشت ام از آمپول بريزد .. بعد از چهل روز وقتي سلامتي ام برگشت .. دل كندن از  اون همه  انسان هاي فداكار واقعآ سخت بود .. مخصوصآ خانم شامبياتي ... صبح زود بيدارم كرد تا دوش بگيرم . اصلاح كرده و لباس پروازم رو پوشيدم .. همه كادر پزشكي و پرستاران و بيماران جمع شده بودند ... ( الان هم گريه ام گرفته ) همه اشگ مي ريختند ... براي من خيلي سخت بود دل كندن از اون همه فرشتگان مهربون و دوست داشتني ...

حمله سخت نيروهاي ايراني ....

شب اخري كه در بيمارستان بودم .. خبر آوردند كه جنگنده هاي شكاري ما حملات وسيعي به قرار گاه و استحكامات دشمن كرده و باعث شده بچه هاي رزمنده ما ، كلي اسير بگيرند .. من به دوستانم در فرودگاه خبر دادم اگه قراره در هواپيماي من اسير عراقي باشه .. من حالم گرفته مي شود .. ولي ان ها گفتند نه .. اسيري در كار نيست .. اما همين كه سوار هواپيما شدم .. اسراي زيادي رو كه شب قبل دستگير شده بودند رو در هواپيما ديدم .. من خيلي با ديدن زنداني و اسير در هواپيما حالم بد مي شد .. اون روز به شوق ديدن خانواده ام بر احساساتم غلبه كرده و حضور ان بيچاره ها رو در هواپيماي غول پيكر سي - ۱۳۰ تحمل كردم ... وقتي تهران نشستيم ، با رسيدن به رمپ خودمون از هواپيما پياده شده  و رمپ پرواز رو عاشقانه بوسيدم ... خيلي وقت بود با خود عهد بسته بودم اگه سالم به شهرم رسيدم ، محل استقرار هواپيماهاي خودمون رو كه دمار از روزگار صداميان در اورده بود رو واقعآ عاشقانه ببوسم .. راستش رو بخواهيد در تمام مدتي كه در اسلام آباد بودم ، اصلآ اميد به بازگشت به تهران رو نداشتم .. چون ستون پنجم اطلاع داده بود كه ما كجا قرار داريم .. به همين دليل ما شب ها در تاريكي جاي هواپيما رو عوض مي كرديم .. تا آسيبي به عشق واقعي من نرسه ...

سخن اخر ..............

دقيقآ يادم نيست چند سال از اين ماموريت مي گذرد .. ولي هنوز هم هر گاه ناخودآگاه چشمم به هواپيماي سي - ۱۳۰ مي افتد كه در حال اپروچ به مهرآباد است ... چشمانم خيس مي شود .. با خود فكر مي كنم من با اين عشق اهنين ام كجا ها كه نرفته ام .. ؟ همه يك طرف هيجان و عشق حضور در مناطق جنگي يك طرف .. ياد سربازان جواني مي افتم كه به همراه خود از جبهه به تهران مي آوردم تا دل مادر پيري رو شاد كنم ... يامه موقع نشستن اطراف ميدان فتح فعلي رو نگاه مي كردم كه آيا خانواده اون سرباز براي استقبال آمده اند يا نه ... ؟ و چقدر احساس خوبي داشتم كه خانواده اي رو با ديدن فرزندشون شاد مي كردم ... بله سال ها از ماموريت ام به شهر قهرمان پرور كرمانشاه گذشته است .. ولي هر وقت مي خواهم امپول بزنم ، قيافه معصوم ان فرشته مهربان جلوي چشمانم سبز مي شود .. كه با لهجه كردي صدايش مي كردم ... خانم شامبياتي ... خانم شامبياتي ... و او خيلي مهربانانه مي گفت .. جان شامبياتي ... جانم عزيزكم ... واي خداي اين چه احساسي است كه در دل بندگانت گذاشتي كه هنوز هم با ياد آوري آن لحظات گريه ام مي گيره ... ؟

تقديم به همه مردم خوب و مهربان كرمانشاه

پ . ن : پ . ن : جا دارد رسمآ از آقاي دکتر عکاشه که زحمت عمل جراحي بنده را در بيمارستان طالقاني کرمانشاه کشيدند ، تشکر و قدرداني کنم . باور کنيد خيلي تلاش کردم نام اين استاد بزرگوار را به ياد آورم .. ولي کم حواسي مانع درج نام آن عزيز شد . تا اين که با دريافت کامنت يکي از دوستان نازنين نام دکتر عکاشه رو به خاطر آوردم . وظيفه خود مي دونم بار ديگر از جناب دکتر عکاشه و تمام کادر پزشکي و دستياران آقاي دکتر در بيمارستان طالقاني کرمانشاه تشکر و قدرداني نمايم .. خدا پشت و پناه همه آن ها باشد .

پ . ن -۲ : هم چنين وظيفه خودم مي دونم از برادران کنترلر برج فرودگاه کرمانشاه تشکر و قدرداني نمايم . خدا رو شاهد مي گيرم در سخت ترين شرايط جنگي و حمله جنگنده ها ، اين عزيزان انجام وظيفه مي کردند . و هرگز در هيچ شرايطي از راهنمايي به خلبانان در منطقه دريغ نفرمودند .. من به شخصه بوسه بر دستان اين اسطوره هاي عشق و مقاومت مي زنم . ضمنآ کامنت يکي از اين بزرگواران رو درج مي کنم تا با گوشه اي از خدمات ان ها آشنا شويد :

 با سلام
نوشته هایت را خوندم گله کرده بودی که اسمی از شما ها و یگان پروازیتون و فداکاری هایتون در زمان جنگ دیگه نیست
لااقل شما احترامی در اون زمان داشتید و خاطره ی بیماریتون و بستری شدنتون و پذیرایی در بیمارستان طالقانی نشون داد که مردم قدر شما را خوب می دانستند
من به عنوان یک کنترلر فرودگاه کرمانشاه خاطره زیادی هم از شماها دارم و هم از فرودگاه اوایل حنگ ستاد تخیله مجروحینی وجود نداشت کار ما علاوه بر کنترل پروازها در زمان تخلیه مجروحین کمک به حمل و مجروحین و سوار کردن آنها به هواپیما بود البته خیلی ها این کار را می کردند مخصوصا یک عده گارگر ترک زبان که بعد کار سخت روزانه که اتقاقا هم زمان با گرما و ماه مبارک رمضان بود با دهان روزه وقت و بیوقت برای کمک به مجروحین آماده بودند
شما برای یک عمل دیسک این همه محبت دیدید حتما اطلاع دارید که پرسنل برج در زمانی که فرودگاه آماج بمباران هوایی قرار میگرفت تا اخرین لحظه و اظمنیان از اینکه کلیه پرواز ها پیام وضعیت قرمز را دریافت نکرده اند برج را ترک نمی کردند که به گفته خیلی ها کشیدن آژیر قرمز به وسیله کارمند برج در آخرین لحظه باعث نجات جون عده ای شد اگر چه دو نفر از پرسنل شیفت ان روز به علت اصابت ترکش مجروح شدند همین مجروحین پس از انتقال به تهران برای درمان ناچار بودند به وسیله شرکت اتوبوس رانی از غرب تهران به شرق تهران به منظور قیزیوتراپی بروند
پس خیلی ها تو این جنگ رزمنده گمنام بودند ما هم توقعی نداشته و نداریم و خدا را شکر می کنیم که در این جنگ ما هم نقشی داشته ایم و برای سر بلندی کشورمون قدمی بر داشته ایم

 

 


 

علی زین الدینی

ماینده قصرشیرین و پاوه در تذکر شفاهین
82 روستای کرمانشاه در زمان جنگ تخریب صددرصدی شدند

خبرگزاری فارس: نماینده مردم قصرشیرین و پاوه گفت: در زمان جنگ 82 روستاهای استان کرمانشاه تخریب صد در صدی شدند و اجازه باز سازی به آنان داده نشده است.

خبرگزاری فارس: 82 روستای کرمانشاه در زمان جنگ تخریب صددرصدی شدند

به گزارش خبرنگار پارلمانی خبرگزاری فارس، فتح‌الله حسینی نماینده مردم قصر شیرین در تذکر شفاهی اظهار داشت:  آقای رئیس جمهور در شهرستان قصر شیرین و پاوه 82 روستا هستند که در زمان جنگ تخریب صد درصدی شدند و تا الان اجازه بازسازی به مردم داده نشده است و از شما انتظار داریم این مشکل را حل کنید.

حسینی با بیان اینکه بیکاری در استان کرمانشاه به مرز خطر رسیده است، اظهار داشت: آقای رئیس جمهور از شما انتظار داریم که در مورد بیکاری شهرستان کرمانشاه اقدامات لازم را به عمل آورید.

وی در ادامه طی اخطاری به وزیر دادگستری تصریح کرد: 100 هزار نفر در شهرستان قصر شیرینی و سر پل ذهاب فاقد پزشک قانونی هستند و مشکلاتی حادی برای آنان درست شده، در این خصوص کاری انجام دهید.

چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : علی زین الدینی
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها
  • نصب دیجیتال داخلی تلویزیون
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کرمانشاه نگین ایران و سرزمین عجایب و تاریخ کلی ایران و آدرس negingharb.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 7900
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content